شنیده بودم آرزوهای کودکیای را که سالها بعد نخواسته شده اند . باقی آرزوهای کودکی ام را نمیدانم اما از آرزوی بزرگ شدنم پشیمان نشده ام و دلم هیچ گاه بازگشت به کودکی را نخواسته ! خوب گذشت و خاطرات قشنگی را ثبت کرده ام اما مگر میشود یک فیلم را دو بار دید ؟ همان هیجان و شوق بار اول دیدنش را میشود تجربه کرد ؟ نه .
زندگی قشنگ بودنش به همین لحظات پیش رو و قدمهایی نیست که برمیداریم؟ ترس از چی ؟ تغییر و یا شکست ! داشتن همچین ترسی میارزد آیا به بازگشت به کودکی ! شاید دانستن این امر که ساختن فردایمان دست خودمان است ترسهایمان را پاک بکند ، دانستن اینکه همان گونه که از کودکی دستمان را گرفته تا به آخر همانگونه کنارمان است ، ترس از چی واقعا با دانستن بودنش ، داشتنش .
به یاد نمیآورم شغلی را که آرزویش کرده باشم و رویایی کودکی ام باشد . البته به جز ( فضانوردی ، مخترع و دانشمند شدن ) نمیدانم اما به چشم شغل نمیدانستمشان ! اما یک رویایی را از کودکی تا به الان همراه خود دارم ، آن هم این است که "قهرمان خودم باشم" . نمیدانم اولین بار چه کسی ازمن پرسید که همچین آرزویی را درجواب سوالش دادم و در ذهنم ماند !
اما اگر همان فرد بازگردد و از برآورده شدن آرزویم از من بپرسد با کمیفکر کردن و نگاه کردن به قدمهایی که برداشته ام ، نیاز به جسارت زیادی دارد اما احتمالش کم نیست که بگویم : بله ، برآورده شده .
البته آرزوهایی که تبدیل به هدف میشوند را میشود عملی کرد و منتظر براورده شدنشان ننشست.
وقتی میگویم قهرمان ، یاد آن شخصیتهای فیلمهایهالیوودی میافتم و خودم را در حال پرواز در آسمان تصور میکنم !
خب داشتن همچین آرزو و حسی از کجا میآید ؟ چه عیبی دارد شخص دیگری قهرمان من باشد ؟ ( قهرمان ، میتواند انجام دهندهی یک کار ساده و پر معنا ولی مهم باشد و برای من صرفا یک کار بزرگ و عجیبی نیست )
یادم میآید که وقتی مادرم از من میخواست که در انجام تکالیفم به من کمک بکند، به او اجازه نمیدادم و میگفتم خودم انحام میدهم . میدانم عجیب است ! و شاید اصلا یک تعریف نباشد چون واقعا این ویژگی سختی زیادی را به دنبال خودش میکشد . انجام هر کار سادهای را برای خودم یک چالش سخت تصور میکردم و سعی میکردم به بهترین نحو و با بالاترین معیارها انجامش دهم . برای مثال یک کار ساده : درست کردن سالادی که باید تمام محتوایش به یک شکل و هم اندازه خورد شده باشند ! شاید حتی خودمم بگویم "خب که چی؟" اما لذت دیدن نتیجه اش برایم به سختی انجام دادنش میارزد.
و خب این حس هم از همانجا میآید ، اما چالشها از نوشتن جزوهها و کارهای گروهی ، امتحانها و مرتب کردن تغییر کرده اند و جایشان را قدم برداشتنها و رشد کردنها پر کرده اند .
و همین ویژگی باعث میشود بعد از سختیِ تاریکیها و خروج از آنها وقتی که به خواستهی دیرینه ام از خودم فکر میکنم ، در دلم بگویم که "آفرین :) از پسش براومدی" و بعد از آن با کلی حس شکرانه رو به آسمانت قربان صدقه ات بروم :)
این حس شکرانه شبیه آن شعر سهراب است که میگوید :
در دل من چیزی است
مثل یک بیشه نور،
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت،
بروم تا سر کوه :)
پ.ن: شکرت :)