loading...

سرزمینِ خیال

زندگی جاده و راهی است به آن سوی خیال

بازدید : 498
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:02
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرزمینِ خیال

شنیده بودم آرزوهای کودکی‌‌‌ای را که سال‌ها بعد نخواسته شده اند . باقی آرزوهای کودکی ام را نمی‌دانم اما از آرزوی بزرگ شدنم پشیمان نشده ام و دلم هیچ گاه بازگشت به کودکی را نخواسته ! خوب گذشت و خاطرات قشنگی را ثبت کرده ام اما مگر می‌شود یک فیلم را دو بار دید ؟ همان هیجان و شوق بار اول دیدنش را میشود تجربه کرد ؟ نه .

زندگی قشنگ بودنش به همین لحظات پیش رو و قدم‌هایی نیست که برمیداریم؟ ترس از چی ؟ تغییر و یا شکست ! داشتن همچین ترسی می‌ارزد آیا به بازگشت به کودکی ! شاید دانستن این امر که ساختن فردایمان دست خودمان است ترس‌هایمان را پاک بکند ، دانستن اینکه همان گونه که از کودکی دستمان را گرفته تا به آخر همانگونه کنارمان است ، ترس از چی واقعا با دانستن بودنش ، داشتنش .

به یاد نمی‌آورم شغلی را که آرزویش کرده باشم و رویایی کودکی ام باشد . البته به جز ( فضانوردی ، مخترع و دانشمند شدن ) نمیدانم اما به چشم شغل نمیدانستمشان ! اما یک رویایی را از کودکی تا به الان همراه خود دارم ، آن هم این است که "قهرمان خودم باشم" . نمیدانم اولین بار چه کسی ازمن پرسید که همچین آرزویی را درجواب سوالش دادم و در ذهنم ماند !

اما اگر همان فرد بازگردد و از برآورده شدن آرزویم از من بپرسد با کمی‌فکر کردن و نگاه کردن به قدم‌هایی که برداشته ام ، نیاز به جسارت زیادی دارد اما احتمال‌ش کم نیست که بگویم : بله ، برآورده شده .

البته آرزوهایی که تبدیل به هدف می‌شوند را میشود عملی کرد و منتظر براورده شدنشان ننشست.

وقتی می‌گویم قهرمان ، یاد آن شخصیت‌های فیلم‌های‌هالیوودی می‌افتم و خودم را در حال پرواز در آسمان تصور میکنم !

خب داشتن همچین آرزو و حسی از کجا می‌آید ؟ چه عیبی دارد شخص دیگری قهرمان من باشد ؟ ( قهرمان ، می‌تواند انجام دهنده‌ی یک کار ساده و پر معنا ولی مهم باشد و برای من صرفا یک کار بزرگ و عجیبی نیست )

یادم می‌آید که وقتی مادرم از من میخواست که در انجام تکالیفم به من کمک بکند، به او اجازه نمی‌دادم و میگفتم خودم انحام میدهم . میدانم عجیب است ! و شاید اصلا یک تعریف نباشد چون واقعا این ویژگی سختی زیادی را به دنبال خودش میکشد . انجام هر کار ساده‌‌‌ای را برای خودم یک چالش سخت تصور میکردم و سعی میکردم به بهترین نحو و با بالاترین معیارها انجامش دهم . برای مثال یک کار ساده : درست کردن سالادی که باید تمام محتوایش به یک شکل و هم اندازه خورد شده باشند ! شاید حتی خودمم بگویم "خب که چی؟" اما لذت دیدن نتیجه اش برایم به سختی انجام دادنش می‌ارزد.

و خب این حس هم از همانجا می‌آید ، اما چالش‌ها از نوشتن جزوه‌ها و کارهای گروهی ، امتحان‌ها و مرتب کردن تغییر کرده اند و جایشان را قدم برداشتن‌ها و رشد کردن‌ها پر کرده اند .

و همین ویژگی باعث میشود بعد از سختیِ تاریکی‌ها و خروج از آن‌ها وقتی که به خواسته‌ی دیرینه ام از خودم فکر میکنم ، در دلم بگویم که "آفرین :) از پسش براومدی" و بعد از آن با کلی حس شکرانه رو به آسمانت قربان صدقه ات بروم :)

این حس شکرانه شبیه آن شعر سهراب است که می‌گوید :

در دل من چیزی است

مثل یک بیشه نور،

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم

که دلم می‌خواهد

بدوم تا ته دشت،

بروم تا سر کوه :)

پ.ن: شکرت :)

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 82
  • بازدید سال : 253
  • بازدید کلی : 10629
  • کدهای اختصاصی