میان حرفهایم ، به گفتن از تو که رسیدم... بغض امانم برید .
آمدم گله کنم که چرا نیستی ؟ اما لبخندم را ببین ، باز هم اشتباه کردم و تو مانند تمام شبهای تاریکی که چشمانم بسته به دیدنت بود خوب ، بودنت را نشانم دادی...
عین ریشههای یک درخت ، در اعماق وجودِ من از ازل ... بوده ای ...
یک جایی برای من جور کن ، نزدیک به خودت ... بالای یک کوه ، یا که کنار لانهای روی شاخهای از یک سرو بلند ....
بگذار داشتنت لحظهای هم از یادم نرود .